ساعت که نزدیک هفت شب می شد ، گوش بزنگ می نشستم تا اینکه پدرم بیاید و ما بعد از خوردن شام برویم پارک چوبی ، عجب روزهایی بود در آن زمان حاضر بودم از هرچی بگذرم به جز رفتن به پارک . *** ساعت هفت شد سریع شامم را تمام می کردم و اولین نفری بودم که برای رفتن به پارک حاضر می شدم ، پیاده هم می رفتیم همیشه به فاصله 4.5متر جلوتر از خانواده در حال دویدن بودم وقتی که دست بابام را می گرفتم و از پ,داستان,کوتاه,پارک,چوبی ...ادامه مطلب
ساعت که نزدیک هفت شب می شد ، گوش بزنگ می نشستم تا اینکه پدرم بیاید و ما بعد از خوردن شام برویم پارک چوبی ، عجب روزهایی بود در آن زمان حاضر بودم از هرچی بگذرم به جز رفتن به پارک . *** ساعت هفت شد سریع شامم را تمام می کردم و اولین نفری بودم که برای رفتن به پارک حاضر می شدم ، پیاده هم می رفتیم همیشه به فاصله 4.5متر جلوتر از خانواده در حال دویدن بودم وقتی که دست بابام را می گرفتم و از پله های پل ع,داستان,کوتاه,پارک,چوبی ...ادامه مطلب
ساعت که نزدیک هفت شب می شد ، گوش بزنگ می نشستم تا اینکه پدرم بیاید و ما بعد از خوردن شام برویم پارک چوبی ، عجب روزهایی بود در آن زمان حاضر بودم از هرچی بگذرم به جز رفتن به پارک . *** ساعت هفت شد سریع شامم را تمام می کردم و اولین نفری بودم که برای رفتن به پارک حاضر می شدم ، پیاده هم می رفتیم همیشه به فاصله 4.5متر جلوتر از خانواده در حال دویدن بودم وقتی که دست بابام را می گرفتم و از پله های پل عابر پیاده پایین می آمدم . دل تو دل نداشتم که از سرسره های چوبی سر بخورم بیام پایین . از زمانی که پام چمن های پارک را لمس می کرد و چشمانم نور زرد و سفید چراغ های پارک را می د,داستان کوتاه پارک دانشجو,داستان کوتاه پارک ...ادامه مطلب