وبلاگ شخصی معین رضایی

متن مرتبط با «پارک» در سایت وبلاگ شخصی معین رضایی نوشته شده است

داستان کوتاه : پارک چوبی

  • ساعت که نزدیک هفت شب می شد ، گوش بزنگ می نشستم  تا اینکه پدرم بیاید و ما بعد از خوردن شام برویم پارک چوبی ، عجب روزهایی بود در آن زمان حاضر بودم از هرچی بگذرم به جز رفتن به پارک .  *** ساعت هفت شد سریع شامم را تمام می کردم و اولین نفری بودم  که برای رفتن به پارک حاضر می شدم ، پیاده هم می رفتیم همیشه به فاصله 4.5متر جلوتر از خانواده در حال دویدن بودم وقتی که دست بابام را می گرفتم و از پ,داستان,کوتاه,پارک,چوبی ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : پارک چوبی

  • ساعت که نزدیک هفت شب می شد ، گوش بزنگ می نشستم  تا اینکه پدرم بیاید و ما بعد از خوردن شام برویم پارک چوبی ، عجب روزهایی بود در آن زمان حاضر بودم از هرچی بگذرم به جز رفتن به پارک .  *** ساعت هفت شد سریع شامم را تمام می کردم و اولین نفری بودم  که برای رفتن به پارک حاضر می شدم ، پیاده هم می رفتیم همیشه به فاصله 4.5متر جلوتر از خانواده در حال دویدن بودم وقتی که دست بابام را می گرفتم و از پله های پل ع,داستان,کوتاه,پارک,چوبی ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه پارک چوبی

  • ساعت که نزدیک هفت شب می شد ، گوش بزنگ می نشستم  تا اینکه پدرم بیاید و ما بعد از خوردن شام برویم پارک چوبی ، عجب روزهایی بود در آن زمان حاضر بودم از هرچی بگذرم به جز رفتن به پارک .  *** ساعت هفت شد سریع شامم را تمام می کردم و اولین نفری بودم  که برای رفتن به پارک حاضر می شدم ، پیاده هم می رفتیم همیشه به فاصله 4.5متر جلوتر از خانواده در حال دویدن بودم وقتی که دست بابام را می گرفتم و از پله های پل عابر پیاده پایین می آمدم . دل تو دل نداشتم که از سرسره های چوبی سر بخورم بیام پایین . از زمانی که پام چمن های پارک را لمس می کرد و چشمانم نور زرد و سفید چراغ های پارک را می د,داستان کوتاه پارک دانشجو,داستان کوتاه پارک ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها