داستان کوتاه : پارک چوبی

ساخت وبلاگ

ساعت که نزدیک هفت شب می شد ، گوش بزنگ می نشستم  تا اینکه پدرم بیاید و ما بعد از خوردن شام برویم پارک چوبی ، عجب روزهایی بود در آن زمان حاضر بودم از هرچی بگذرم به جز رفتن به پارک . 

***

ساعت هفت شد سریع شامم را تمام می کردم و اولین نفری بودم  که برای رفتن به پارک حاضر می شدم ، پیاده هم می رفتیم همیشه به فاصله 4.5متر جلوتر از خانواده در حال دویدن بودم وقتی که دست بابام را می گرفتم و از پله های پل عابر پیاده پایین می آمدم . دل تو دل نداشتم که از سرسره های چوبی سر بخورم بیام پایین . از زمانی که پام چمن های پارک را لمس می کرد و چشمانم نور زرد و سفید چراغ های پارک را می دید کسی دیگر نمی توانست مرا بگیرد . به قول دیگران اومدنم به پارک با خانواده بود برگشتنم با خدا . بیشتر شب ها  با گریه بر می گشتم . پدرم دعوایم نمی کرد و وقتی که 2.3 ساعت در پارک بودیم و وقت برگشتن می شد بابام منو در حال دویدن بغل می کرد و می برد رو دوشش . اون موقع می دونستم که وقته رفتن و می زدم زیر گریه . به محض این که می رسیدم خانه از خستگی بازی خوابم می برد . صبح که می شد باز تا شب منتظر بابام بودم تا برویم پارک چوبی . بعضی از روزها مادرم مرا ظهر می برد پارک تا اینکه شب دیگر نرویم ولی من که طاقت نمی آوردم . به آب و آتش میزدم که باز برویم پارک . دقیق یادم نیست که چه طوری و کی دیگه نرفتیم پارک ولی دوری از  پارک چوبی برایم  سخت بود .

v                                                                                               

چند سال که  گذشته را نمی دونم ولی خیلی از آن سال ها می گذرد . الان دوباره همان حس را دارم  زمانی که  پاهایم چمن را حس می کند و چشمانم  نور چراغ های پارک  را می بیند دیگر سی ساله نیستم همان بچه هفت و هشت ساله ام ولی چند قدمی که بر می دارم و وارد زمین بازی می شوم چشمانم چیز دیگری را می بیند دیگر سرسره های چوبی نیست دیگر زمین پر از هزاران سنگ نیست دیگر دور تا دور زمین بازی با چوب وزنجیر بسته نیست . دیگر کسی در پارک نیست . خلوت و آرام . کمی بعد که به اطرافم دقت می کنم . چیز دیگری را می بینم . پارک کوچک شده و دور تا دورش درحال ساختن خانه هستند . درختان همان درخت هستند چمن همان چمن .سرسره هست ولی دیگر چوبی نیست سرسره های پلاستیکی جای سرسره های چوبی دوران بچگی من را گرفته اند  . هیچ بچه ای  را نمی بینم هیچ خانواده ای را نمی بینم که روی چمن ها نشسته باشند . دیگر عمو پوفکی ای نیست که با اون گاری رنگ پریده اش برای بچه ها بستنی و پوفک بفروشد . به اطرافم نگاه و شروع به راه رفتن می کنم و چند قدمی که  میروم جلو ، احساس دیگری پیدا می کنم  دیگر موقع راه رفتن صدا نمی آید صدای خردن  سنگ ها به هم. زمین پارک را سنگ فرش کردن.خیلی ناراحت شدم . از طرفی دوست دارم زودتر از این پارک کوچک و خاکستری بدون سرسره های چوبی بروم ولی از طرف دیگه دلم دوست دارد اینجا باشد حداقل می تونم که در ذهنم چیز دیگری را تصور کنم می نشینم روی نیمکت و چشمانم را می بندم و بر میگردم به سال های قبل به دوران بچگی ام  از لحظه ای که بابام می رسید خانه ومن اصرار می کردم که برویم پارک تا لحظه گریه کردنم . خودم را درحال دویدن روی چمن ها می بینم که یک آن بابام مرا بلند می کند و مرا به دوش خودش می اندازد و من شروع می کنم به گریه کردن ....

***

_ آقا .!! .... آقا پسر ....!!

از خواب می پرم عرق کردم  وقتی که هوشیاری ام را بدست می آورم مردی را جلویم  می بینم که لباس سبز همرا بیل دستش است .

_ سلام جوون ... توخواب داشتی گریه می کردی بیا ..بیا این چایی رو بخور اینجا چیکار می کنی ؟

چایی را خوردم خیلی بهم چسبید یک دفعه باران شدیدی شروع به باریدن کرد مرد مرا به اتاقک خودش در کنار پارک برد . از دور با دیدن اتاقک یاد دوران بچگی ام زنده شد . تنها چیزی که ازبین نرفته بود .

سریع با من ومن کردن ولرزشی که داشتم گفتم : شما آقا اسد هستید ...؟ !!

مرد با تعجب مرا دید در حالی که در اتاقکش را باز می کرد گفت : بله تو از کجا منو میشناسی  ...؟ وارد اتاقک شدم یک موکت سبز رنگ 4 در 4 همراه یک تلویزیون 15 اینچی قدیمی با اون آنتنی که از پنجره رفته بیرون و یک کتری و فلاکس با یک رادیو اونور تر و پر از عکس های بازیکنان که دور تا دورمان روی دیوار نصب شده بود . تا صبح خاطراتم را با اسد آقا مرور کردم و هراهش نگهبانی دادم . صبح شد و با اسد آقا خداحافظی کردم من سوار ماشینم شدم واز دور او را می دیدم که سوار موتور قرمزرنگش شده بود عین دوران بچگی ام از آنجا دور می شدم و به جملات اسد آقا فکر می کردم ..

« خاطرات همیشه هست این ما هستیم که خاطرات خودمان را از بین می بریم تا چند وقت دیگه هم شاید من اینجا نباشم نه من بلکه پارک چوبی ، مثل تمام خاطرات من و تمام خاطرات تو از بین خواهد رفت ... » 

+ نوشته شده در  یکشنبه دوم خرداد ۱۳۹۵ساعت 17:36&nbsp توسط معین رضایی   | 
وبلاگ شخصی معین رضایی ...
ما را در سایت وبلاگ شخصی معین رضایی دنبال می کنید

برچسب : داستان,کوتاه,پارک,چوبی, نویسنده : rezaeimoeina بازدید : 193 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 12:42