داستان کوتاه : بی کسی

ساخت وبلاگ

صبح با لگد به اصطلاح صاحبم و جیغ و داد بچه ها بیدار میشوم .

یه لقمه نون وپنیر می خورم و یک لقمه دیگر میگیرم برای ظهر در آخر سر هم یک نصفه لیوان آب .

سر کوچه منتظر برادر بزرگ ترم هستم تا چندشاخه گل را که دو ساعت قبل از من بیدار شده و رفته دنبالش را بگیرم .

لقمه دوم را به او میدهم چون به صبحانه نمیرسه ... مثل همیشه ..

تا چهار راه مرکز شهر پیاده می روم  ، در راه اگر کسی گل خواست می فروشم . بعضی مواقع هم کمک دوستم میکنم در دزدی از یک آدم بدبخت که گیر رفیقم افتاده است که  دو .سه  تومنی هم شاید سر این کمک کردن گیرم بیاد .

به چهار راه که رسیدم دم جوب آب مینشینم و هر دو یا سه دقیقه یکبار شروع به گل فروشی می کنم آن هم موقع چراغ قرمز .  

اگه خوب پول گیرم بیاد و روزگار با من باشه بادوستام می رویم ویک بستنی یخی دویست تومانی می خریم و میخوریم .

چند ساعت بعد باید گشنم بشه از روی عادت وآن لقمه دومی هم برای این لحظه است که من دادم به برادرم . پس تحمل میکنم تا ساعت دو . سه که بروم وناهار بخورم .

سر ساعت دوباره مسیر چهار راه تا خانه را پیاده می روم تا ناهار بخورم .

میرسم خانه پشت سر بچه ها تو صف . یکی یکی پول هایمان را به ارشد می دهیم و به اندازه آن لقمه غذا می گیریم اگه پول خوب جمع کرده باشیم معمولا دوتا لقمه میگیریم که تا به الان برای من که اتفاق نیافتاده . این طرف خوبش بود . اگر هم پول خوب جمع نکرده باشیم غذا که هیچ دو تا کشیده در گوش و شنیدن بد وبیرا وبعدش هم سر کار .

از خانه تا مرکز شهر را پیاده میروم تا بقیه گل ها رو بفروشم معمولا بعد از ظهر ها کاسبی نسبتا خوبی دارم چون شلوغه و صف ماشین ها پشت چراغ قرمز طولانی .

شب می شود و من گل هایم را فروخته ام . با برادرم سر جایی قرار می گذاریم وباهم به سمت خانه می رویم .

به خانه می رسیم مثل همیشه در صف تحویل پول ها وگرفتن لقمه غذا .

بعد از خوردن غذا و دیدن تلویزیون آن هم در مدت زمان کم همگی می خوابیم و صبح دوباره با لگد و سر و صدا ی بچه ها بیدار می شویم و روز از نو .

این بود روزگار من . تازه خوبی اش این بود که همش خوشی بود . بعضی از شب ها خوابم نمی بره بعضی مواقع مریض می شوم و همه فکر میکنن که برای اینکه سر کار نروم فیلم بازی می کنم وبه زور وسختی سر کار می روم .

بعض موقع ها هم یا من پول کم می آورم یا برادرم که شاید به همدیگر کمک کنیم .

بعضی موقع ها هم نه شام داریم ونه تلویزیون .

معمولا جشنی نداریم سالی یه جشن تولد میگیرم آن هم برای زن ارباب که ما هم کیکی می خوریم ویک عروسک کوچک هدیه می گیریم . بچه های بزرگ تر هم هدیه دارند و آن ابزارهاای برای دزدی که کار را دقیق تر وسرعت کار را هم زیاد می کند .

بعضی مواقع شادم بعض وقت ها دلم میگیره ویاد خانواده ای می افتم که هیچ وقت ندیده ام وهیچ عکسی وهیچ تصوری از آنها که معمولا در آخر سر هم گریه ام می گیرد .

بعض مواقع هم به سرم می زند فرار کنم ولی به چند ساعت نمیرسه که دوباره پیدایم میکنن . بدبختانه تنها روابط گروهای دیگر مثل گروه ما در چنین مسئله خوب است. .

 

 

تنها دل خوشی ام اینه که فکر میکنم :

« بزرگ می شوم ... بزرگ .. آنوقت است که میگویم هیچ کس زورش به من وبرادرم نمی رسد ولی در پایان می فهمم همانقدر که بزرگ می شوم ارباب ودور و اطرافم هم بزرگ و بزرگ تر و آن موقع است که دیگر هیچ امیدی نخواهم داشت . خوشحالم که الان انگیزه ای برای زندگی کردن دارم و آن این است که بزرگ خواهم شد حتی قبل از بزرگ ترین ها . »  

وبلاگ شخصی معین رضایی ...
ما را در سایت وبلاگ شخصی معین رضایی دنبال می کنید

برچسب : داستان,کوتاه, نویسنده : rezaeimoeina بازدید : 225 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 12:42