وبلاگ شخصی معین رضایی

متن مرتبط با «کوتاه» در سایت وبلاگ شخصی معین رضایی نوشته شده است

داستان کوتاه : بی کسی

  • صبح با لگد به اصطلاح صاحبم و جیغ و داد بچه ها بیدار میشوم . یه لقمه نون وپنیر می خورم و یک لقمه دیگر میگیرم برای ظهر در آخر سر هم یک نصفه لیوان آب . سر کوچه منتظر برادر بزرگ ترم هستم تا چندشاخه گل را که دو ساعت قبل از من بیدار شده و رفته دنبالش را بگیرم . لقمه دوم را به او میدهم چون به صبحانه نمیرسه ... مثل همیشه .. تا چهار راه مرکز شهر پیاده می روم  ، در راه اگر کسی گل خواست می فروشم . بعضی مواقع,داستان,کوتاه ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : مسابقه دو

  • « مسابقه دو » یادش بخیر عجب چیزی بود . همین دو تا کلمه تمام زندگی ام را متحول کرد هیچ وقت یادم نمیره جمعه ها بابام منو کول می کرد و می برد کنار زمین فوتبال تا مسابقه دو را  بین بچه های شهر ببینم  راه دور بود نه اسبی نه ماشینی داشتیم تنها یه الاغ داشتیم که بابام همیشه میگفت : « بهترین زندگی رو این الاغه دار ه به خدا نه کار میکنه نه ارزشی داره که کسی بخرنش فقط میخوره ومیخوابه » البته بگم,داستان,کوتاه,مسابقه ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : پارک چوبی

  • ساعت که نزدیک هفت شب می شد ، گوش بزنگ می نشستم  تا اینکه پدرم بیاید و ما بعد از خوردن شام برویم پارک چوبی ، عجب روزهایی بود در آن زمان حاضر بودم از هرچی بگذرم به جز رفتن به پارک .  *** ساعت هفت شد سریع شامم را تمام می کردم و اولین نفری بودم  که برای رفتن به پارک حاضر می شدم ، پیاده هم می رفتیم همیشه به فاصله 4.5متر جلوتر از خانواده در حال دویدن بودم وقتی که دست بابام را می گرفتم و از پ,داستان,کوتاه,پارک,چوبی ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : قطعه گمشده

  • مادر روی صندلی نشست . صندلی که هر جمعه پیرمرد گل فروش برایش به همراه یک گل رز در قطعه شهدای گمنام می گذاشت . مادر کتابچه دعایش را بست . صلواتی فرستاد و چای را نوشید . گلویش که صاف شد ، زیر لب ذکر می گفت . از جایش برخواست . و بین قبور شهدا قدم می زد . یکی یکی آن ها را می دید . همینطور به راهش ادامه داد . احساس درد کرد . ایستاد و سرش را بالا گرفت . خود را در بین یک دشت با درختان سبز که ک,داستان,کوتاه,قطعه,گمشده ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : تنگ آب

  • تنگ آب کلمه ای که بار ها و بارها از پدر و مادرم و هزاران ماهی دیگر شنیده ام . آن ها از این کلمه یک هیولای بزرگ در ذهن من ساخته بودند . همه ماهی ها از این کلمه بعد از کلمه تور وحشت داشتند حتی کوسه ها و نهنگ ها . ***    تنگ آب ،  ظرف شیشه ای در ابعاد کوچک و بزرگ که در آن مقداری آب است . اگر بعضی از آدم ها هم که سلیقه ای داشته باشند با برچسبی آن را تزیین می کنند . تنگ های بزرگ تر هم است ک,داستان,کوتاه ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : یادداشت های یک نویسنده

  • به محض جوش آمدن آب ، قهوه ای  درست کردم و بعد از آن روی تنها میز چوبی اتاق نشستم . مقابلم یک دیوار بود که یادداشت هایم را بین ترک های بزرگ آن چفت کرده بودم و پشت سرم هم کلبه ی درویشی ام . از این دنیا تنها یک ماشین تایپ دارم و قرار است که زندگی من را دگرگون سازد .  بله من نویسنده ام . الان هم اولین رمانم آماده است و فردا  هم اولین قرار کاری زندگی ام را تجربه خواهم کرد  . نمیدانم رمانم را قبول بکنند,داستان,کوتاه,یادداشت,نویسنده ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : بی کسی

  • صبح با لگد به اصطلاح صاحبم و جیغ و داد بچه ها بیدار میشوم . یه لقمه نون وپنیر می خورم و یک لقمه دیگر میگیرم برای ظهر در آخر سر هم یک نصفه لیوان آب . سر کوچه منتظر برادر بزرگ ترم هستم تا چندشاخه گل را که دو ساعت قبل از من بیدار شده و رفته دنبالش را بگیرم . لقمه دوم را به او میدهم چون به صبحانه نمیرسه ... مثل همیشه .. تا چهار راه مرکز شهر پیاده می روم  ، در راه اگر کسی گل خواست می فروشم . بعضی مواقع,داستان,کوتاه ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : مسابقه دو

  • « مسابقه دو » یادش بخیر عجب چیزی بود . همین دو تا کلمه تمام زندگی ام را متحول کرد هیچ وقت یادم نمیره جمعه ها بابام منو کول می کرد و می برد کنار زمین فوتبال تا مسابقه دو را  بین بچه های شهر ببینم  راه دور بود نه اسبی نه ماشینی داشتیم تنها یه الاغ داشتیم که بابام همیشه میگفت : « بهترین زندگی رو این الاغه دار ه به خدا نه کار میکنه نه ارزشی داره که کسی بخرنش فقط میخوره ومیخوابه » البته بگم ها یکم جون,داستان,کوتاه,مسابقه ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : پارک چوبی

  • ساعت که نزدیک هفت شب می شد ، گوش بزنگ می نشستم  تا اینکه پدرم بیاید و ما بعد از خوردن شام برویم پارک چوبی ، عجب روزهایی بود در آن زمان حاضر بودم از هرچی بگذرم به جز رفتن به پارک .  *** ساعت هفت شد سریع شامم را تمام می کردم و اولین نفری بودم  که برای رفتن به پارک حاضر می شدم ، پیاده هم می رفتیم همیشه به فاصله 4.5متر جلوتر از خانواده در حال دویدن بودم وقتی که دست بابام را می گرفتم و از پله های پل ع,داستان,کوتاه,پارک,چوبی ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : قطعه گمشده

  • مادر روی صندلی نشست . صندلی که هر جمعه پیرمرد گل فروش برایش به همراه یک گل رز در قطعه شهدای گمنام می گذاشت . مادر کتابچه دعایش را بست . صلواتی فرستاد و چای را نوشید . گلویش که صاف شد ، زیر لب ذکر می گفت . از جایش برخواست . و بین قبور شهدا قدم می زد . یکی یکی آن ها را می دید . همینطور به راهش ادامه داد . احساس درد کرد . ایستاد و سرش را بالا گرفت . خود را در بین یک دشت با درختان سبز که کنار هر قبر ,داستان,کوتاه,قطعه,گمشده ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : تنگ آب

  • تنگ آب کلمه ای که بار ها و بارها از پدر و مادرم و هزاران ماهی دیگر شنیده ام . آن ها از این کلمه یک هیولای بزرگ در ذهن من ساخته بودند . همه ماهی ها از این کلمه بعد از کلمه تور وحشت داشتند حتی کوسه ها و نهنگ ها . ***    تنگ آب ،  ظرف شیشه ای در ابعاد کوچک و بزرگ که در آن مقداری آب است . اگر بعضی از آدم ها هم که سلیقه ای داشته باشند با برچسبی آن را تزیین می کنند . تنگ های بزرگ تر هم است که اصطلاحا ب,داستان,کوتاه ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : یادداشت های یک نویسنده

  • به محض جوش آمدن آب ، قهوه ای  درست کردم و بعد از آن روی تنها میز چوبی اتاق نشستم . مقابلم یک دیوار بود که یادداشت هایم را بین ترک های بزرگ آن چفت کرده بودم و پشت سرم هم کلبه ی درویشی ام . از این دنیا تنها یک ماشین تایپ دارم و قرار است که زندگی من را دگرگون سازد .  بله من نویسنده ام . الان هم اولین رمانم آماده است و فردا  هم اولین قرار کاری زندگی ام را تجربه خواهم کرد  . نمیدانم رمانم را قبول بکنند,داستان,کوتاه,یادداشت,نویسنده ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه بی کسی

  • صبح با لگد به اصطلاح صاحبم و جیغ و داد بچه ها بیدار میشوم . یه لقمه نون وپنیر می خورم و یک لقمه دیگر میگیرم برای ظهر در آخر سر هم یک نصفه لیوان آب . سر کوچه منتظر برادر بزرگ ترم هستم تا چندشاخه گل را که دو ساعت قبل از من بیدار شده و رفته دنبالش را بگیرم . لقمه دوم را به او میدهم چون به صبحانه نمیرسه ... مثل همیشه .. تا چهار راه مرکز شهر پیاده می روم  ، در راه اگر کسی گل خواست می فروشم . بعضی مواقع هم کمک دوستم میکنم در دزدی از یک آدم بدبخت که گیر رفیقم افتاده است که  دو .سه  تومنی هم شاید سر این کمک کردن گیرم بیاد . به چهار راه که رسیدم دم جوب آب مینشینم و هر دو یا سه,داستان کوتاه بی ادبی,داستان کوتاه بی تربیتی,داستان کوتاه بی معرفتی,داستان کوتاه بی وفایی,داستان کوتاه بیسکویت,داستان کوتاه بیژن نجدی,داستان کوتاه بیل گیتس,داستان کوتاه بی عرضه,داستان کوتاه بیمارستان,داستان کوتاه بی ادبی خنده دار ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه مسابقه دو

  • « مسابقه دو » یادش بخیر عجب چیزی بود . همین دو تا کلمه تمام زندگی ام را متحول کرد هیچ وقت یادم نمیره جمعه ها بابام منو کول می کرد و می برد کنار زمین فوتبال تا مسابقه دو را  بین بچه های شهر ببینم  راه دور بود نه اسبی نه ماشینی داشتیم تنها یه الاغ داشتیم که بابام همیشه میگفت : « بهترین زندگی رو این الاغه دار ه به خدا نه کار میکنه نه ارزشی داره که کسی بخرنش فقط میخوره ومیخوابه » البته بگم ها یکم جون داشت وبابام وسایلش رابا آن الاغ جابه جا می کرد . آن موقع وضعمان خیلی بد بود یه جورایی فقیر بودیم ولی من با آن علاقه ای که به مسابقه دو داشتم سختی مسیر را به جان می خر,مسابقه داستان کوتاه تیرگان 2015,مسابقه داستان کوتاه,مسابقه داستان کوتاه صادق هدایت,مسابقه داستان كوتاه,مسابقه داستان کوتاه 93,مسابقه داستان کوتاه نویسی,مسابقه داستان کوتاه بیهقی,مسابقه داستان کوتاه تیرگان,مسابقه داستان کوتاه 94,مسابقه داستان کوتاه فهرست ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه پارک چوبی

  • ساعت که نزدیک هفت شب می شد ، گوش بزنگ می نشستم  تا اینکه پدرم بیاید و ما بعد از خوردن شام برویم پارک چوبی ، عجب روزهایی بود در آن زمان حاضر بودم از هرچی بگذرم به جز رفتن به پارک .  *** ساعت هفت شد سریع شامم را تمام می کردم و اولین نفری بودم  که برای رفتن به پارک حاضر می شدم ، پیاده هم می رفتیم همیشه به فاصله 4.5متر جلوتر از خانواده در حال دویدن بودم وقتی که دست بابام را می گرفتم و از پله های پل عابر پیاده پایین می آمدم . دل تو دل نداشتم که از سرسره های چوبی سر بخورم بیام پایین . از زمانی که پام چمن های پارک را لمس می کرد و چشمانم نور زرد و سفید چراغ های پارک را می د,داستان کوتاه پارک دانشجو,داستان کوتاه پارک ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها