داستان کوتاه مسابقه دو

ساخت وبلاگ

« مسابقه دو » یادش بخیر عجب چیزی بود . همین دو تا کلمه تمام زندگی ام را متحول کرد هیچ وقت یادم نمیره جمعه ها بابام منو کول می کرد و می برد کنار زمین فوتبال تا مسابقه دو را  بین بچه های شهر ببینم  راه دور بود نه اسبی نه ماشینی داشتیم تنها یه الاغ داشتیم که بابام همیشه میگفت : « بهترین زندگی رو این الاغه دار ه به خدا نه کار میکنه نه ارزشی داره که کسی بخرنش فقط میخوره ومیخوابه » البته بگم ها یکم جون داشت وبابام وسایلش رابا آن الاغ جابه جا می کرد . آن موقع وضعمان خیلی بد بود یه جورایی فقیر بودیم ولی من با آن علاقه ای که به مسابقه دو داشتم سختی مسیر را به جان می خریدم بعضی مواقع هم اگر آقا اکبر مغازه دار به سمت شهر می رفت ما را هم تا جایی می رساند . صدای شلیک داور را خیلی دوست داشتم تا زمانی که ماشه را فشار بده من دل تو دلم نداشتم نه اون لحظه بلکه کل هفته را ...... گذشت و گذشت تا رسیدم به کلاس اول باز هم علاقه ام به مسابقه دو مرا به آن جا می کشاند هر جمعه کنار زمین چمن ، خدارا شکر بابام هیچ وقت نه خسته میشد ونه ناراحت . در زندگی ام هم از یک چیز بیش از هرچیزی در کل جهان متنفرم بودم آن هم بارون آره بارون همه دوست دارن ولی من متنفرم . جمعه هایی که بارون می بارید زمین خیس بود و مسابقه ای هم برگزار نمی شد تا جمعه بعد افسرده وکسل بودم یادمه یک بار هم مریض شدم . سال ها گذشت تا رسیدم دبیرستان دیگه وضعمان خوب شده بود یک زمین مستقل داشتیم پدرم هم یک وانت آبی رنگ خریده بود . خانه را هم کوبیدیم وبا تیر و آهن خانه ای جدید درست کردیم دیگر سر پدرم شلوغ شده بود و من تنها مسابقه ها را تماشا میکردم موقع رفت وبرگشت می دویدم وبرام مهم نبود کثیف بشم یا نشم میرفتیم مهمانی به دنبال  وانت می دویدم موقع رفتن به مدرسه چه صبح و چه ظهر می دویدم .

دو سالی بود که دور تا دور زمین تمرین می کردم و یک سال بعد هم زمانی که دانشجو شدم به عضویت تیم تمرینی در آمدم وشروع به دویدن کردم چند ماه بود که در مسابقات همش آخر می شدم و پیش دوستام خجالت می کشیدم وآن ها مرا مسخره می کردن ولی نمی دونم انگار حرف هایشان را نمی شنیدم و پشت سر هم تمرین میکردم تنها کسی که مرا یاری می کرد پدر ومادرم بودن که نقش مهمی در ممتاز شدن در دانشگاه ودر س داشتند همیشه می گفتن ورزش را بکن ولی مهم تر از آن به درست برس واین بود که تنها زمانی که به دویدن فکر نمی کردم موقع درس بود کم کم در مسابقات اول می شدم وپیشرفت می کردم در تیم ملی تست دادم وقبول شدم آزمون ها را با موفقیت پشت سر هم گذاشتم  و تمامی آزمایش های پزشکی و ورزشی را با بهترین نتایج گذراندم و وارد تیم ملی شدم اولین مقام رسمی که گرفتم قهرمانی استان وبعد کشوری بود . هنوز راضی نبودم . روز به روز تمرینم را سخت تر می کردم کیلومترها در روز می دویدم ودر کنارش هم در دانشگاه در رشته تربیت بدنی مشغول تحصیل بودم آینده ی خوبی را می دیدم ولی هیچ وقت مغرور نمی شدم چند ماه پس از قهرمانی کشور در مسابقات آسیایی دوم شدم و بعد در کشور چین اول . سهم المپیک را دریافت کردم . حالا در کنار پدر ومادرم نشستم دیگر پدر حال ندارد مرا کول کند پیر شده و تار های مو ی سیاهش بین دشت سفید پوش سرش گم شده است  . مو هایش سفید شده اما سرپا و هنوز هم کار می کند عکس الاغ را در فروشگاه برنجش گذاشته و درس می گیرد واز آن به نوه هایش می گوید بله من در سن بیست و پنج  سالگی ازدواج کردم ویک زندگی راحتی را در کنار پدر ومادرم دارم . چند ماه فرصت تمرین برای شرکت در مسابقات  المپیک را دارم حدود دو ماه آن را به دلیل شکستن پا هنگام دویدن از دست دادم مربیان فرد دیگری را برای شرکت انتخاب کردن . آن ها می گن با این حادثه به مرحله صفر رسیدم یعنی انگار تا حالا یک کیلومتر هم ندویدم . افسرده و ناراحت شدم باورم نمی شود این همه تلاشم در یک چشم به هم زدن از بین برود حرف های همسرم هیچ نتیجه ای نداشت دیگر سر کلاس دانشگاه برای تدریس نمی رفتم روز ها در اتاقم بودم وبه مدال هایم نگاه می کردم وهرزگاهی  گریه ام می گرفت پنج ماه مانده بود به مسابقات یک شبی پدرم در را زد وداخل خانه شد وشروع به حرف زدن کرد از الاغ گفت . گفت که چند سال برایش کار کرده بود هیچ وقت خسته نمی شد ولی در یک حادثه با موتور پایش شکست ولی بعد از مدتی باز به کار ادامه داد وتنها وسایل سبک او را حمل می کرد این را گفت و رفت منظورش را فهمیده بودم پا شدم احساس عجیبی داشتم رفتم بیرون و چشمانم به یک جفت کفش افتاد کفش ورزشی ، کار پدرم بود تنها کسی که مرا در مسیر این ورزش حمایت کرده بود . کفش ها را پوشیدم و تاصبح یک نفس دویدم بعد از ماه ها وتست دادن جلوی مربی برای این سفر انتخاب شدم .

(صدای شلیک تفنگ ) تنها صدای دوست داشتنی دوران بچگی ام بود . شروع به دویدن کردم در بین هزاران نفر بدون هیچ مشکلی ، رقبایم سرسخت بودن با تمان نیرو دویدم . داشتم به خط پایان نزدیک می شدم به اطرافم نگاه انداختم هیچ کس را ندیدم . از خط گذشتم وناگهان صدای نهیبی آمد صدای جیغ وداد ودست. زمان رفته رفته سپری شد ومن با شنیدن اسمم و همراه تشویق تماشاگران بر روی سکوی قهرمانی المپیک قرار گرفتم . موقع خم شدن و دریافت مدال نگاهم به کفش های سیاه وسفیدم افتاد کفش هایی که پدرم خریده بود همان کفش هایی که پدرم در سن پنج سالگی برای دویدن  خریده بود و حالا آن کفش های کوچک در ابعادی بزرگ تر مرا قهرمان کرد در مسابقه دو .                          

وبلاگ شخصی معین رضایی ...
ما را در سایت وبلاگ شخصی معین رضایی دنبال می کنید

برچسب : مسابقه داستان کوتاه تیرگان 2015,مسابقه داستان کوتاه,مسابقه داستان کوتاه صادق هدایت,مسابقه داستان كوتاه,مسابقه داستان کوتاه 93,مسابقه داستان کوتاه نویسی,مسابقه داستان کوتاه بیهقی,مسابقه داستان کوتاه تیرگان,مسابقه داستان کوتاه 94,مسابقه داستان کوتاه فهرست, نویسنده : rezaeimoeina بازدید : 193 تاريخ : پنجشنبه 18 شهريور 1395 ساعت: 11:31