داستان کوتاه : تنگ آب

ساخت وبلاگ

تنگ آب کلمه ای که بار ها و بارها از پدر و مادرم و هزاران ماهی دیگر شنیده ام . آن ها از این کلمه یک هیولای بزرگ در ذهن من ساخته بودند . همه ماهی ها از این کلمه بعد از کلمه تور وحشت داشتند حتی کوسه ها و نهنگ ها .

***   

تنگ آب ،  ظرف شیشه ای در ابعاد کوچک و بزرگ که در آن مقداری آب است . اگر بعضی از آدم ها هم که سلیقه ای داشته باشند با برچسبی آن را تزیین می کنند . تنگ های بزرگ تر هم است که اصطلاحا به آن آکواریوم می گویند . مانند اقیانوس ،  اقیانوس کوچک که درآن چندین نوع ماهی با کلی گیاه و حتی سنگ وصخره های تزیینی وجود دارد ،  حتی اکسیژن اضافی هم است تازه به ماهی ها هم هرز چند گاهی غذا می دهند .  این حرف های من در ذهن ماهی ها تاثیر عجیبی گذاشته بود به طوری که در عرض چند روز تمام اقیانوس از این تعاریف من نسبت به این دشمن خونی مطلع شده بودند .

***    

شب موقع خوابیدن از اتاقم خارج شدم تا قدم بزنم همین طور قدم زنان در تاریکیهای شب از خانه دور شدم بعد از این که حواسم را جمع کردم ، خودم را در یک اتاق تاریک دیدم .

 باریکه نوری از دور به چشمانم خورد به طرفش رفتم بعد از چند دقیقه حجمی سنگین به روی من افتاد و مرا  باسرعت همراه خودش برد ، دیگر کنترلم دست خودم نبود ....

***    

با خوردن نوری شدید به چشمانم از خواب بیدار شدم .  چشمانم به سختی باز می شدند فهمیدم نور خورشید است تا به این لحظه خورشید را این طور ندیده بودم ، دوری زدم وباسرعت شروع به دویدن کردم . طولی نکشید که به جسمی شفاف برخورد کردم دوباره امتحان کردم و نتیجه ای نداشت . به اطرافم نگاهی انداختم هزاران ماهی را دور تا دور خودم دیدم که روی زمین افتاده اند در بین آن ها تک وتوک ماهی  بالا و پایین می پرید و جان می داد تا به این لحظه هرگز این تصویر  را ندیده بودم دستانم شروع به لرزیدن کرد گلویم صفت شد و چند ثانیه نگذشت تا اینکه گوشه ای کز کردم و شروع به گریه کردن ، تا می توانستم جیغ زدم ، سردم  شده بود . چشمانم پر از اشک و جایی را نمی توانستم ببینم تازه فهمیده بودم که در تنگ آب همان هیولای دوران بچگی ام به دام افتاده ام کمی آرام شدم با این فکر که چرا تا این لحظه بلایی سرم نیاورده حرکت کردم با دستانم چند ضربه به دیوار شیشه ای زدم . ترس و لرز دیگر تمام شد ....

هنگام غروب خورشید از شدت خستگی به خواب رفتم که ناگهان با برخورد با دیواره ها از خواب پریدم  . ناخودآگاه به یاد حمله کوسه ها افتادم . ترسیده بودم . فهمیدم که مکانم عوض شده است تکه نانی برایم انداختند با خوردنش آرام گرفتم و دوباره سعی کردم بخوابم .

***

صبح شد ، طوفان شدیدی شروع شده بود،  ما در این زمان هیچ وقت به سطح آب نزدیک نمی شدیم . باران شروع به باریدن کرد  ، آدم ها به این طرف وآن طرف می دویدند ، نمی دونم چه اتفاقی افتاد که از ارتفاعی بلند به روی زمین افتادم ، تنگ آب شکست . به این طرف و آن طرف کشیده شدم نفسم تنگ شده بود و سعی کردم صورتم را روی زمین که کمی آب جمع شده  است بچسبانم . تکه های خرد شده شیشه دور تا دورم بودند زخمی شده بودم ولی اصلا برایم مهم نبود تنها چیزی که دوست داشتم این بود که این خرده شیشه ها به هم می چسبیدند واین هیولا دوباره مرا به دام می انداخت . کم کم داشتم بیهوش می شدم که بالا وپایین پریدم . موجی بزرگ مرا به داخل دریا انداخت. خوش حال بودم و از یک طرف دلم هوای تنگ آب را کرده بود . روز ها شنا کردم وبه خانه رسیدم با دیدن دوستان وخانواده ام خوش حال شده بودم بعد از کمی استراحت تمام اهل محل دور تادورم جمع شدند ومن داشتم تمام اتفاقات را برایشان تعریف می کردم .

تنگ آب  ظرف شیشه ای در ابعاد کوچک ...

+ نوشته شده در  یکشنبه دوم خرداد ۱۳۹۵ساعت 17:36  توسط معین رضایی   | 
وبلاگ شخصی معین رضایی ...
ما را در سایت وبلاگ شخصی معین رضایی دنبال می کنید

برچسب : داستان,کوتاه, نویسنده : rezaeimoeina بازدید : 193 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 15:13