داستان کوتاه : یادداشت های یک نویسنده

ساخت وبلاگ

به محض جوش آمدن آب ، قهوه ای  درست کردم و بعد از آن روی تنها میز چوبی اتاق نشستم . مقابلم یک دیوار بود که یادداشت هایم را بین ترک های بزرگ آن چفت کرده بودم و پشت سرم هم کلبه ی درویشی ام . از این دنیا تنها یک ماشین تایپ دارم و قرار است که زندگی من را دگرگون سازد .  بله من نویسنده ام . الان هم اولین رمانم آماده است و فردا  هم اولین قرار کاری زندگی ام را تجربه خواهم کرد  . نمیدانم رمانم را قبول بکنند یا نه . ولی خب تلاش است دیگر .

.......................

با صدای الارم موبایلم راس ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم . راس ساعت شش و یک دقیقه ساعت رومیزی قدیمی که نسل به نسل به من رسیده بود به صدا در آمد . قصد خاموش کردن آن را داشتم که نزدیک به یک دقیقه طول کشید و بعد از کلی کلنجار با این ساعت های آهنی عهد بابابزرگم ، ساعت مچی ام که در ساعت شش و دو دقیقه کوک کرده بودم شروع به داد زدن کرد و اگر چند ثانیه دیر خاموشش می کردم حتما از اون فوش های داداش کوچیکم که تازه یاد گرفته بود نصیبم می کرد . راس ساعت شش و سه دقیقه درست یک دقیقه بعد از خنثی سازی ساعت مچی ام . صاحب خانه با عصای چوبی اش در را کوبید . و بلند بلند مرا صدا می زد . بیچاره این پیره زن نه بچه ای براش مونده نه شوهری . نه کس و ناکسی داردکه سال به سال بهش سر بزند . از دار این دنیا فقط مرا میشناسد که آن هم هر روز  مرا  به یک اسمی صدا می زند  البته این را  هم میزارم رو حساب آلزایمر و کهولت سن و از این حرف ها . خوشبختانه دکتر ها گفتن تنها چیزی که فراموش نمیکنه بیدار کردن من در ساعت شش و سه دقیقه صبح است . البته این یک مشکل هم دارد که روزهای تعطیل و جمعه را هم شامل می شود . بالاخره تا من لباس بپوشم و شلواری بر تن کنم . پیرزن رفته بود .

بعد از دستشویی و شستن سر و صورت و اصلاح بیگودی های عزیزم که شب تا صبح مشغول فر خوردن بودند ، یک دفعه تلویزیون خود به خود روشن شد و بلند یک اقایی داد زد : سلام تهران . تازه یادم افتاده بود که دیشب تلویزیون را هم در این ساعت برنامه ریزی کرده  بودم که اگر بیدار نشدم دگر غول آخر این قصه منو بیدار کند . با هر زحمتی بود یک تخم مرغ را نیمرو کردم و با چایی دیشب آن هم با شکر قهوه ای خوردم . چند لقمه ای هم گرفتم تا در اتوبوس و مترو و تاکسی میل بفرمایم . روزنامه را زیر بقل گذاشتم و همه چیز را خاموش کردم و برای بار آخر جلوی آینه رفتم . و شروع کردم به حرف زدن.

_ خب ، فکر کن امروز روز اخریه که در این دنیا زنده ای ، برو کار رو یه سره کن  .

کمی خودم را نگاه کردم . ابرو ها را بالا انداختم و رو به خودم گفتم : اگه روز اخر زندگیمه دیگه نیازی به چاپ رمان نیست  ، بزار روز اخری رو بزنیم تو فاز عشق و حال و از این حرفا . چند لحظه سکوتی عجیب بین من و خودم حاکم شد . بعد لبخندی زدم و از خانه خارج شدم . از سه کلیدی که برام باقی مانده بود یکی را در گلدان گذاشتم و رویش را با خاک پوشاندم. کلید دوم را در کیف و آخرین کلید را  هم سپردم به صاحب خانه ، پیرزن دوست داشتنی . البته قبل از اینکه امانتی را به پیرزن بسپارم مجبور شدم لیستی از خرید های آش رشته ای که پیرزن هوس کرده بود و هنوز که هنوز دکتر ها به این نتیجه نرسیده اند که چه طور طرز تهیه این آش خوشمزه را در حافظه خود حفظ کرده  است را برایش صبح اول صبح تهیه کنم . خلاصه بعد از کلی دردسر به سمت آسانسور رفتم . به محض اینکه پوست انگشتانم سطح فلزی دکمه آسانسور  را لمس کند برق ساختمان رفت . چند لحظه ای صبر کردم و بعد از پله های ساختمان خود را به بیرون رساندم . با برخورد پرتو های خورشید به چشمم و نسیم ملایم و خنک ، به آسمان خیره شدم و از خدا طلب کمک کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس  به راه افتادم . در ایستگاه نشسته بودم و لقمه ای هم در دهانم مشغول رساندن فسفر به مغزم بود که ناگهان یکی از معلم های دوره ابتدایی ام را دیدم . خیلی خوش حال و باخنده و شادی احوال پرسی کردم و چند لحظه بعد شروع به حرف زدن کرد .

_ خب پسرم ، الان دیگه دانشگاه میری درسته ؟

_ بله .

_ چه رشته ای ؟

_ مهندسی صنایع .

_ به به پس اقا مهندس شدی نه . ماشاءالله .

دلیل اینکه نگفتم نویسنده ام . تجربه برخورد با معلم های دیگه ای بوده که بعد از سالها آنها را دیده ام . در درجه اول به خودشان بد و بیراه میگفتند  که شاگردشان شده یک هنرمند . بعد از آن نصیحت های بیشمار از جمله کار نیست و بی پول میمونی و باید پول داشته باشی و پارتی و از اینجور حرف ها که البته درست هم می گوید و الان در حال سپری کردن این دوره  هستم . ولی یک مسئله ای که من همیشه ذهنم را درگیر کرده است این است که چرا از جوونایی مثل من که تازه اول راه هنرمند شدن هستند انقدر توقع دارند . مثلا یک شخص که سودای مهندس شدن دارد چهار سال برای لیسانس ، دوسال هم برای فوق  وبعد دو سال هم سربازی . حدود دو سال هم کارآموزی تا پیدا کردن شغل ثابت  ، با یک حساب خیلی سر انگشتی می فهمیم که شخص ده سال دستش تو جیب بابا جانش است . تازه بعد از اون هوس زن گرفتن میکند و همین بابا جان باید برای شازده مهندس اش  ماشین و خونه بگیرد . ولی از یک شخص مثل من که علاقه ای به نویسندگی دارم، همه انتظار دارند که  در طول ترم اول دانشگاه کار پیدا کنم . معروف بشم . هنرمند بشم . اثارم پرفروش بشه و بعد تازه دست دیگران را هم بگیرم . در یک کلمه هنرمند بدبخت . همین  . ولی برخورد با من و آن شخص مهندس همه میزنن تو سر من و لی برا آن شخص هم جز تعریف وتمجید چیزی نیست .  

_ ترم چندی پسرم ؟

_ ترم دو استاد .

_ پس تازه اول کاری نه ؟

_ بله

_ میدونی پسرم ، این روزا همه  یا مهندس اند یا دکتر . دریغ از دو تا هنرمند . جامعه هنرمند لازم داره تا فرهنگ بسازه . الان پسر من خودش علاقه داره که فیلمساز شه . منم بهش گفتم که خیلی هم خوب و عالی . الان هم داره یواش یواش سینما رو یاد میگیره و ایشاءالله نزدیک ده سال دیگه طرفای 30 سالگی قراره اولین فیلم سینمایی اش رو بسازه . میدونی اخه سینما که مهندسی نیست سری مدرک بگیری و بعد یه جا کار پیدا کنی .

بعد از شنیدن این حرف ها از جایم بلند شدم . کیفم را گذاشتم رو صندلی و بعد کتم را درآوردم ،آستین هایم را بالا زدم و سرم را به شیشه ایستگاه کوبیدم . بعد  نشستم لب جوی آب و کوبیدن سر را ادامه دادم . چند لحظه بعد خودم را جلوی اتوبوس انداختم و زیر لاستیک هایش له شدم .

با صدای بوق اتوبوس و فریاد های معلم قدیمی ام به هوش آمدم و تخیلاتم را کنار گذاشتم . همراه هم ، سوار اتوبوس شدیم و به صحبت هایش ادامه داد .

_ اره میگفتم . فعلا که پسرم رفته هنر . خیلی دوست داشتم تو هم وارد هنر می شدی شاید استعدادی چیزی داری ، امتحان کن بد نیست .  

.......................

_ اقا ...آقا ... فال میخری ..یه فال بخر

چشمانم را به سختی باز کردم . پسرکی را جلوی خودم دیدم که اصرار به فروش فال داشت . اولش دلم سوخت بدون هیچ حرفی دست توی جیبم کردم و مشتم را پر کردم . به محض اینکه داخل دستانم را دیدم . دلم برای خودم سوخت ، یک تکه دستمال له شده ، یک ادامس و چند سکه پول به همراه دو اسکناس ده هزارتومانی که قرار است تمام هزینه های امروز من را تامین کند.

_ نه پسر جون فال نمیخوام . اینطور که پیداست حالا حالا ها نه عاشق میشم که فال بخوام نه رویایی دارم که فال بهم بگه خوشبین باشم یا نه  .

پسرک نگاه سنگینی کرد و از کنارم رد شد . اطرافم را رصد کردم کلا به جز من ، دو سه تا پیرمرد در واگن های دیگر به چشم می خوردند . یک لحظه فکر کردم که کل روز را در قطار خوابم برده است . چندلحظه بعد با صدای سوت در های قطار باز شد . حدود دو ثانیه فرصت داشتم اکسیژن مصرفی خود را دخیره کنم . در یک آن سیل عظیمی از جمعیت وارد قطار شد . به سختی اطراف دیده میشد . بعد از کلی دعوا و درگیری در های قطار بسته شد . به محض حرکت قطار جوانی شروع به داد زدن کرد.

_ چراغ قوه ، باطری . ادامس ...

از واگن کنار هم صداهایی آمد .

_ مسواک . خمیر دندان 50 متری . دفتر نقاشی برای کودک . سه تا خودکار هزار .

بعد از چند ثانیه قطار تبدیل به بازار دست فروش ها شد . یکی ساک ورزشی می فروخت دیگری کمربند و...

تقریبا به هم که میرسیدند هم شروع میکردند بلند بلند حرف زدن . اینکه چه قدر کاسبی کردی و اینکه سهام فلان شرکت چه قدر افت کرده ..

یکی از دست فروش ها بلند داد میزد که هی فلانی فردا که میری مسافرت با پسر عمم حرف زدم قراره بیاد جات کار کنه حواست باشه شب وسایلت رو بهم بدی ها ..

یک مهندس مانندی که کت وشلوار شیک پوشیده بود کنارم شروع کرد به حرف زدن.

_ خوبه .. به این میگن سیستم کسب و کاردرست ، طرف سریع زنگ میزنه یه اتوبوس اعزام بشن به فلان ایستگاه یا فلان جا نیرو کم داریم سریع خط عوض کن برو پیش فلانی دست تنهاست .

داشتم به این فکر میکردم که منم بیام مترو دست فروشی کنم پول خوبی هم توش هست  . میشه کتاب فروخت . البته تو این وضعیت اقتصادی و وضع مسکن و حقوق و بیکاری کی حال حوصله کتاب خواندن دارد.  

روی زمین یک فال دیدم که درحال له شدن زیر کفش های مردم است ، به سختی آن را برداشتم و به دنبال پسرک فال فروش بودم که قطار به ایستگاه رسید  و مجبور شدم پیاده بشوم .

از مترو به سختی پیاده شدم و ایستگاه را ترک کردم . لقمه نان و پنیر را از کیفم در آوردن و مشغول خوردن آن شدم . بعد از رفع خستگی به سمت یک تاکسی رفتم ولی با دیدن خیابان متوجه شلوغی و ترافیک سنگین آن شدم . وسط خیابان بودم سرگردان که با صدای سوت برگشتم یک جوان روی موتور خود ولو نشسته بود تا نگاهم به نگاهش افتاد شروع کرد به حرف زدن .

_ پنچ تومن میگیرم هرجا خواستی مخلصتم .

بدون هیچ حرف و حدیثی سوار موتور شدم . تقریبا اولین بار هست که سوار همچین وسیله ای شدم . در حدود ده دقیقه ای به مقصد رسیدیم و نزدیک به نیم ساعت در حال مرتب کردن لباس و موهای خود بودم . به محض اینکه روح و روانم به تعادل رسید و ارامش نسبی در حد تکلم و دفاع از کتابم پیدا کردم وارد ساختمان انتشارات شدم .

.......................

قبل از اینکه وارد دفتر بشوم ، دست در جیبم کردم و آن فال که روی زمین پیدایش کردم را باز کردم و شروع به خواندن کردم . البته با نیت و ارزوی قلبی ام و امید به چاپ این تحفه بنده برای بشر .  

به بازیگری ماند این چرخ مست    که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی به خنجر زمانی به تیغ   زمانی به باد و زمانی به میغ

 

زمانی به دست یکی ناسزا    زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و تاج و کلاه   زمانی غم و خواری و بند و چاه


همی خورد باید کسی را که هست   منم تنگ دل تا شدم تنگ دست
اگر خود نزادی خردمند مرد   ندیدی به گیتی همی گرم و سرد

 

بیاید به کوری و ناکام زیست    بر این زندگانی بباید گریست
سر انجام خاکست بالین اوی   دریغ آن دل و رای و آیین اوی

 

چنین است هرچند مانیم دیر   نه پیل سرافراز ماند نه شیر

دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ   رهایی نیابد ازو بار و برگ

 

 

 

وبلاگ شخصی معین رضایی ...
ما را در سایت وبلاگ شخصی معین رضایی دنبال می کنید

برچسب : داستان,کوتاه,یادداشت,نویسنده, نویسنده : rezaeimoeina بازدید : 197 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 15:13