داستان کوتاه : قطعه گمشده

ساخت وبلاگ

مادر روی صندلی نشست . صندلی که هر جمعه پیرمرد گل فروش برایش به همراه یک گل رز در قطعه شهدای گمنام می گذاشت . مادر کتابچه دعایش را بست . صلواتی فرستاد و چای را نوشید . گلویش که صاف شد ، زیر لب ذکر می گفت . از جایش برخواست . و بین قبور شهدا قدم می زد . یکی یکی آن ها را می دید . همینطور به راهش ادامه داد . احساس درد کرد . ایستاد و سرش را بالا گرفت . خود را در بین یک دشت با درختان سبز که کنار هر قبر قد علم کرده بودند دید . اطراف را رصد می کرد که متوجه دسته ای از گل شد . صدها گل رز که روی زمین افتاده بودند . مادر شک کرد . تا به حال همچین قطعه ای را در بهشت زهرا ندیده بود . صدای پرندگان و آواز گنجشک ها در لابه لای درختان ، فضا را پر کرده بود . نسیم ملایمی در حال وزیدن بود . سکوت همه جا را فرا گرفته بود . از دور ابرهای خاکستری دیده می شد . مادر هنوز ایستاده بود . تعجب کرده بود . خستگی در چهره اش نمایان  بود . روی زمین ، کنار یکی از قبر ها نشست . محیط برایش آشنا نبود . زیر لب با خودش حرف می زد . با یک دست تسبیح می زد و دست دیگرش روی زانویش بود . مادر نمی دانست چه کار کند . برگردد خانه یا برای این قطعه از شهدا هم دعای زیارت عاشورا را بخواند . از یک طرف درد کمر و خستگی و از طرف دیگر ادا کردن نذر . نذری که نزدیک به سی سال هر جمعه برای قطعه شهدای گمنام ، دعای زیارت عاشورا می خواند . این جمعه مثل هر جمعه دیگری دعای خود را بر سر قطعه های شهدا خوانده بود . ولی این قطعه را هرگز ندیده بود . کسی هم نبود . نه آدمی ، نه ماشین و نه هیچ چیز دیگر . بعد از چند دقیقه ، کتابچه دعا را از کیفش در آورد و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا . همینطور زیر لب زمزمه می کرد ...

صلوات فرستاد و کتابچه را بست . گلویش خشک شده بود . برخواست ، کیفش را خالی کرد و تمام گل های رز را داخلش گذاشت . قدم زنان بر سر هر قبر گلی می گذاشت . هر بار که خم می شد تا گلی را بگذارد . یک گل از کیفش می افتاد . مادر خسته تر از همیشه شده بود . قطعه ی بزرگی بود . کم کم هواد سرد شد. ابر های خاکستری نزدیک تر می شدند . مادر همینطور زیر لب ذکر می گفت و به کارش ادامه می داد . صدای آب آمد . مادر ایستاد و اطرافش را دید . متوجه چیزی نشد . ولی متوجه خیس بودن پای درختان سرو شد . مادر خوشحال شد که کسی را پیدا کرده . چند قدمی جلوتر رفت . در کنار چند درخت سرو نهر آبی را دید . نهرآب کوچک بود . مادر کیفش را روی زمین گذاشت . خم شد و صورتش را آب زد . آب سرد بود . مادر جانی دوباره گرفت . شاد و لبخندی روی لبانش شکل گرفت . خدا را شکر کرد و کمی هم آب خورد . زیر لب یزید را لعنت کرد و صلواتی فرستاد . با پارچه ای که از جیبش در آورد صورتش را خشک کرد . باد مادر را سر حال می کرد . مادر متوجه کم شدن گل ها شد . به یاد آورد که نیمی از گل ها در راه می افتادند . پس کمی در فکر فرو رفت . نگاهی به جلوتر کرد . گویی آخر قطعه شهدا بود . مادر تصمیم گرفت دوباره آبی به صورت بزند و کارش را از نو شروع کند . خم شد و دستی به آب زد . صدایی آمد صدای قدم زدن بود . صدا نزدیک و نزدیک تر شد . مادر صورتش را آب زد . چشمانش به تصویری در آب افتاد . تصویر یک جوان بود . چهره اش آشنا آمد . بعد از صاف شدن آب از موج های آرام . آب آینه ای برای مادر شد . مادر اشک در چشمانش جمع شد و بدنش منقبض . جوان لب به سخن آورد . .. « سلام ..» . مادر اشک از چشمانش سرازیر شد . برخواست . اینجا برایش پایان صبر بود . صبر چندین و چند ساله . پسرش آمده بود . جوان در حالی که لباس جنگ بر تن داشت  ، لبخند می زد . مادر نام حسین را زیر لب پشت سر هم تکرار می کرد . جوان ، یک گل رز را از روی زمین برداشت . و اورا به مادر هدیه داد . مادر دستانش را دراز کرد و جوان دست مادر را گرفت و بوسه زد . حسین همینطور که اشک از چشمانش سرازیر شده بود به آغوش مادرش رفت . هوا تاریک شده بود . ابرهای خاکستری شروع به باریدن کردند . باران در چند لحظه همه جا را فرا گرفت . هردو قدم زنان بقیه گل ها را روی قبر ها گذاشتند . و تنها یک قبر ماند . گلی نبود که رویش بگذارند . مادر روبه پسرش کرد و پرسید . « حالا چه کار کنیم حسین جان ... » . حسین لبخندی زد . گلی را از پای درختان سرو چید و به مادرش هدیه داد . و در حالی که لبخند می زد ، از مادر دور می شد . مادر پسرش را صدا می زد . همینطور که تقلا می کرد اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد. مادر دیگر طاغت دوری و انتظار را نداشت . حسین از دور لبخند می زد و آرام می گفت . « به زودی همدیگر را خواهیم دید » مادر دیگر توان دیدن نداشت . چشمانش را تند تند پاک می کرد و بلند نام پسرش را صدا می زد. باران تمام شد از بین ابرهای خاکستری باریکه های نور خودنمایی میکردند  . کم کم همه جا را نور فرا گرفت . خورشید طلوع کرده بود . نوای اذان از دور دست ها به گوش می رسید . مادر آرام شد . و قدم زنان برگشت . صدای اذان زیاد تر شد .

مادر جانمازش را باز کرد . یاس ها را به دورش ریخت و شروع کرد به اقامه نماز . تا سپیده دم زیر لب ذکر می گفت و گریه می کرد . دیشب خواب عجیبی دیده بود . عکس پسرش را از روی طاغچه برداشت و آن را تمیز کرد . با اولین بر خورد نور خورشید ، مادر به حیاط خانه رفت . درختان عریان شده بودند . تمام حیاط مملوء از برگ زرد درختان شده بود . مادر جارو را برداشت و از یک طرف شروع کرد حیاط را جارو زدن ، صدای خش خش برگ ها کوچه را پر کرده بود. مادر حیاط را آب داد و تمیز کرد. نزدیک ظهر شده بود . مادر جلوی کوچه را جارو می زد که از دور صدای تنها نوه اش آمد . زهرا بود . که با دیدن مادربزرگ پیرش دست پدر و مادر را رها کرد و درحالی که می دوید بلند داد می زد : « مامان جون ... مامان جون ... مامانی میگه .. دایی حسین داره میاد ... » . مادر چشمانش پر از اشک شد . در همین لحظه بود که صدای اذان از مسجد بلند شد .

مادر منتظر همچین روزی بود . خود را هم آماده کرده بود ... حیاط را جارو زد ... خانه را تمیز کرده بود و چادری سفید بر تن داشت . و منتظر تولد دوباره برگ های درختانش بود . گویی انگار دوباره متولد شده است . و تنهایی و انتظار دو دوست جدایی ناپذیر این چندین سال از او خداحافظی کرده بودند .  

+ نوشته شده در  یکشنبه دوم خرداد ۱۳۹۵ساعت 17:36  توسط معین رضایی   | 
وبلاگ شخصی معین رضایی ...
ما را در سایت وبلاگ شخصی معین رضایی دنبال می کنید

برچسب : داستان,کوتاه,قطعه,گمشده, نویسنده : rezaeimoeina بازدید : 170 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 15:13