مادر روی صندلی نشست . صندلی که هر جمعه پیرمرد گل فروش برایش به همراه یک گل رز در قطعه شهدای گمنام می گذاشت . مادر کتابچه دعایش را بست . صلواتی فرستاد و چای را نوشید . گلویش که صاف شد ، زیر لب ذکر می گفت . از جایش برخواست . و بین قبور شهدا قدم می زد . یکی یکی آن ها را می دید . همینطور به راهش ادامه داد . احساس درد کرد . ایستاد و سرش را بالا گرفت . خود را در بین یک دشت با درختان سبز که ک,داستان,کوتاه,قطعه,گمشده ...ادامه مطلب
مادر روی صندلی نشست . صندلی که هر جمعه پیرمرد گل فروش برایش به همراه یک گل رز در قطعه شهدای گمنام می گذاشت . مادر کتابچه دعایش را بست . صلواتی فرستاد و چای را نوشید . گلویش که صاف شد ، زیر لب ذکر می گفت . از جایش برخواست . و بین قبور شهدا قدم می زد . یکی یکی آن ها را می دید . همینطور به راهش ادامه داد . احساس درد کرد . ایستاد و سرش را بالا گرفت . خود را در بین یک دشت با درختان سبز که کنار هر قبر ,داستان,کوتاه,قطعه,گمشده ...ادامه مطلب